گروه هنری سراب
  » روز اول قبر

  » به وبلاگ گروه هنری سراب خوش آمدید
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
تعداد بازديدها:

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 37
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 113
بازدید ماه : 344
بازدید کل : 102952
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1





برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب

آپلود نامحدود عکس و فایل

آپلود عکس



طراح قالب

Template By: NazTarin.Com


درباره وبلاگ
مدیر گروه: رضا حیدریه
پيوند هاي روزانه
آرشيو مطالب
لينك دوستان

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

» دوستانه
» عکس های فوتبالی
» 18+
» تتورا
» اداره کل فرهنگ وارشاد اسلامی استان بوشهر
» صدا و سیمای بوشهر
» حوزه هنری بوشهر
» موبایل و سرگر می
» novel-رمان
» سرگرمی
» گروه موسیقی شبدیز
» اخبار ورزشی
» عسل چت
» fmi
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گروه هنری سراب و آدرس sarabgroup.art.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





» روز اول قبر

 

زیرا آنچه بر آدمی روی دهد، بر جانوران نیز همان روی دهد، هر دو یکساناند همچون که این میمیرد آن نیز میميرد؛ آری، همه دارای یک نفساند، چنان که انسانی را بر جانوری برابری نباشد، زیرا همه ناپایدارند.

همه به یک جا میروند، همه از خاکاند، و همه به خاک باز میگردند.

که میداند که روح آدمی به آسمان بالا میرود و روح جانور  پایین به زمین میرود؟

از این رو دانستم که برای آدمی چیزی به از آن نباشد که از کارهای خویش شاد گردد، زیرا همين است بهره او: چون کیست که او را باز گرداند تا آنچه را که پس از وی روی داده ببیند؟

 

 

تورات آیات 19 نت 22 از باب سوم جامعه ترجمه نویسنده از متن انگلیسی

 

 

 

 

 

 

 

و حالا دیگر آفتاب پائیزی کم کم داشت میچسبید. تابستان هُرم و شیره آن را مکیده بود و رنگ و رخش را لیسیده بود و ولش کرده بود. همان چنار و افراهایی که از دیوارهای باغ، ردیف راه افتاه بودند و گرداگرد استخر عظیم آن به هم رسیده بودند و در تاستان یک سکه از نور خورشید را به زمین راه نمیدادند، اکنون رنگ پریده و تُنگ برگ، خسته و ناکام، زیر یَرکِ آفتابِ بامداد پائیزی، کرخت و بیحس، به دیوار آسمان لم داده بودند و هُرم ولرمِ آن را مک میزدند و توانائی آن را نداشتند که زیر تابش نور بیرمق آن چادر برگی پهن کنند.

 

حاج معتمد عصا زنان، دور استخر بزرگ باغ گردش صبحانه خودش را دور میزد. هر روز کارش همین بود که صبح و عصر آن قدر دور این استخر بگردد تا خسته شود. استخر عجیب زیبا بود. عظیم بود. چهار گوش بود  و تمام سطحش از نیلوفرهای آبی پوشیده بود. برگ رو برگ و گل بغل گل خوابیده بود. میان آن، فواره گل و گشادی بود که سال دوازده ماه سه سنگ آب زلال قنات ازش غلغل میجوشید و باغ ده هزار متری را سیراب میکرد.

 

این باغ را حاجی معتمد، چهل و پنج سال پیش در سر آب سردار خریده بود و توش بیرونی و اندرونی و دیوانخانه و میهمانخانه و اصطبل و حمامهای سرخانه و خانههای کلفت و نوکر درست کرده بود. آنو قت حاج معتمد چهل سال بیشتر نداشت و از سبیلهاش خون میچکید و مثل حالا نبود که پشمهاش ریخته بود و آفتاب لب بام بود.

 

کنار استخر، رو یک تخت چوبی پایه کوتاه که دورش نردهای از ستونهای کوچک خراطی شده چرخ زده بود، قالیچه کاشان زمینه لاکی ترنجدار ریز بافی پهن بود. رو فرش، یک غلیان فتحعلی شاهی بلور زمردین نگیندار، با نی پیچ ابریشمینِ مرواریددوزی شده، راست سرپا ایستاده بود. یک استکان شستی بلورتراش و یک قندان مینا، تو یک سینی نقره بغل هم نشسته بودند. یک حافظ جلد سوخته نیز کنار آنها افتاده بود.

 

وقتی هوا خوب بود حاجی همین گُله و رو همین تخت، شبها تک و تنها، پس از نماز مغرب و عشا عرق میخورد. سالها بود که این می زدن شبانه در خلوت را کش داده بود و عادتش شده بود یک سینی بزرگ دستهدار نور بلین که به اقتضای فصل بورانی اسفناج، ماست و موسیر، کنگر ماست، باقلا پخته با گلپر، سیب زمینی پخته، گوشت کوبیده و با ماست و خیار و پنیر و سبزی و نعناع و ترخون با نان سنگک برشته خشخاشی توش چیده شده بود برایش میآوردند که حتما یک تُنگ بلور تراش پر از عرق دو آتشه که یک ترنج زرین توش شناور بود، رکن اصلی و غیر قابل اجتناب سینی را تشکیل میداد. این سینی دوای آقا بود و آقا ساعتها با این عرق و مزه، تو نور شمعی که روی یک شمعدان بلورین از تو یک مردنگی نورپاشی میکرد، لک وِ لکِ میکرد و عرقش را اشک اشک مینوشید و گاهی شعری هم پیش خود زمزمه میکرد. جوانیهایش بد عرق نمیخورد. ولی حالاها کمتر میشد که بیش از دو سه استکان بخورد، و در این سن و سال تنها دلخوشیاش همین خلوت شبانه و می زدن تنها بود.

 

حالا حاجی چایش را خورده بود، غلیانش را کشیده بود و با حافظ ور رفته بود و داشت عصا زنان و مورچه شمار راه میرفت و تبسیح جوین دانه اناریش را تو دستش میچرخاند و زیر لب با صدائی که از تنگ نفس مو برداشته بود میخواند.

 

«بر لب بحر فنا منتظرم ای ساقی

 

«فرصتی دان که زلب تا به دهان این همه نیست.»

 

« بله دیگه باید پشت پا زد به این عیش و غزل و خوند. این هفتاد نود سال چطور گذشت؟ نتیجهاش چی بود؟ منکه چیزی ازش نفهمیدم. نتیجه اون همه تقلا و جون کندنا چی بود؟ یه خواب بود. یه خواب سراپا ترس و هراس. اینم آخرش. کی چی؟ زندگی کردیم.»

 

روبروی یک چنار عظیم ایستاد. «من باید کم کم با شماها خداحافظی بکنم. میدونی تو رو کی کاشتت؟ من که نمیدونم وختی اینجارو خریدم تو همینجوری همینجا بودی. خیلی از درختای دیگه هم پیش از من اینجا بودند که حالا حیلیهاشون از بین رفتن. تو موندی و چند تای دیگه که شماهام رفتنی هّسین. من چه میدونم چن سالته. صد سال؟ پونصد سال؟ کسی نمیدونه. اما اگه کسی یک کاری نداشته باشه، شایدم مثه چنار امامزاده صالح هزار سال عمر کنی. اما آخرش که چی؟ باید رفت. تو، هی تو خاک ریشه میدوونی و کوردل و جیگر مارو میخوری و هی گنده میشی تا یه روزی هم نوبت خودت برسه. گاسم یه روزی اینجا خیابون بشه با اون دکونای تو سری خوردش که از صُب تا شوم رادیو توشون غارغار میکنه. به شرطی که تا من سرمو گذوشتم زمین، تخم حرومای ولدالزّنا کلنگ بذارن تو این باغ و هر تکّش مثه جیگر زلیخا دس یه نفر بیفته. دیگه به تو هم رحم نمیکنن. اونوخت من کجام، تو کجائی ؟ شایدم بابای تو تابوت من بشه و تو تابوت بچههای من بشی. ما همون بدبختیم. هممون یه راه میریم.»

 

یک غنچه نیم باز گل چای، درشت و شاداب بر ساقه خدنگ زمردینش نگاه او را بسوی خود کشید. غنچه کشیده و میان باریک بود و گلبرکهای پهن و لب برگشتهاش نازخندی بر لب داشت. «تو دیگه چی میگی؟ خیال میکنی که قشنگی تو میتونی به من دلداری بده.» تو میدونی خودت فردا این وختا چه حالی رو داری؟ اگه تازه آدم بذارم بالا سرت که شب و روز بیادت که کسی نچیندت، باز فردا پلاسیده میشی و برکات میریزه و شته تو دلت ارّه میکنه؟ اما خوش بحالت که از عاقبت خودت خبر نداری. مینازی و مینازی و جلوه به باغ میفروشی. اما من میدونم که مهمون یه شب بیشتر نیّسی. نه. تو هیچوخت نمیتونی دیگه دل منو به این زندگی خوش کنی. ذره ذره تو این هشتاد نود سال دیگه امید من تموم شده. چاه امید من دیگه خشک شده و هر چی مقنی توش کند و کو کنه دیگه آب نمیده. خشک شده. اما این وحشت برای من هسّ که بهار دیگه تو رو نبینم. بازم گل میکنی، بازم مردم دیگه بت نگاه میکنن. اما اونخت دیگه من نیّسم که تو رو ببینمت، تو دیگه تو رو من نمیخندی. درّسه که تو دیگه دل منو به این دنیا بند نمیکنی، اما من بت عادت کردم. کسی چه میدونه شاید تو رو رو قبر خود من بذارن.

 

گل عزیز است غنیمت شمردیش صحبت»

 

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد.

 

تو چه عزّتی داری؟ چرا عزیزی؟ که رو قبر من بذرانت؟ کاشکی روز اولش به باغ نیومده بودی که حالا بخوای گورتو کم کنی. همتون فراق و مرگ تو دل من میکارین. کاشکی هیچکدومتونو نداشتم، نه خونه، نه ملک، نه باغ، نه درخت، نه گل، نه زن و بچه و نوه و نتیجه. اونوخت دیگه چه غمی داشتم؟»

 

خان ناظر، پیشکار خانه زادحاجی، با اندام باریک و چهره  استخوانی تاسیده و آبریزکاه، آهسته آهسته و تعظیم کنان، سرو کلهاش از تو خرند باغ پیدا شد و آمد آمد تا نزدیکی حاجی رسید و آنجا تعظیم بلندی کرد و دست به سینه بغل دست او ایستاد.

 

حاجی غافلگیر شد. نگاهش را از گل چای برگرفت و به چهره غمزده ناظر دوخت و با همان نگاه پرسید: «چیه؟»

 

 ـ «قربان مقبره تموم شده چه وخت تشریف فرما میشین؟»

 

ناظر چهره غم خورده خود را به زمین دوخت و هنوز صدای خودش تو گوشش زنگ میخورد که ناگهان حاجی به او پرید و پرخاش کنان گفت:

 

«مرتیکه پدر سوخته این چه جور حرف زدنه؟ یعنی میگی که میمیرم و منو اونجا بیارن؟ قرمساق این که دیگه تشریففرمائی نداره.»

 

«قربان زبونم لال بشه که همچو حسارتی بکنم. منظورم اینه که چه وقت برای دیدن ساختمانش تشریففرما میشین؟»

 

«همین امروز، امروز بعدازظهر، برو.»

 

خان ناظر پس پس رفت و پشت سر هم تعظیم کرد و برگشت و حاجی رویش را از او برگرداند و به گل چای انداخت و گفت: نشنیدی چه گفت؟ گفت قبر حاضره، قبر من. حالا فهمیدی فرق من و تو چیه؟ من میدونم قبرم حاضره، اما تو از قبر خودت خبر نداری. یه عمره که فکر این قبر منو مثه شمع آب کرده. اما تو آسوده و بیخیال رو یه دونه پات واسّادی و از هیچ جا خبر نداری. برای همینم هسّ که عزیزی مثه بچه شیرخورده بیگناهی، برای بی خبری و بی گناهیته که عزیزی. حالا باید برم ببینم اون هلفدونی چه جور جهنم دریّه.

 

خانواده حاج معتمد از خودش شروع شده بود و اصل و نسبش بر مردم پوشیده بود. حتی خودش هم نمیدانست پدر و مادرش کی بودهاند. نه در عمرش آنها را دیده بود ونه از کسی شنیده بود که کی و چکاره بودهاند. بچگیش تو بروجرد گذشته بود. هیچ نمیدانست کی او را بزرگ کرده بود. فقط خاطره رنگ و رو رفتهای از دوران کودکیش که تو کوچهها ول میزد و گدائی میکرد در نظرش مانده بود. اما زمان شاگرد مهتری خود را پیش فراشباشی بروجرد خوبُ خوب بیاد داشت. آنوقتها ده پانزده ساله بود و از آن زمان تا حالا خیلی سال بود و حالا کسی به کسی نبود و آبها از آسیابها افتاده بود و حاجی جز اعیان و متشخصین شده بود، بعدها تو دستگاه ظلالسلطان افتاد و به فراشی و نظارت و پیشخدمتی رسید و حکومت یافت و لقب گرفت و بارش را بست و سری میان سرها آورد و آنقدر زمین و ده دور ور خودش جمع کرد که دیگر حسابش از دست خودش هم در رفته بود و از اعیان پر و پا قرص شده بود و دیگر کسی جرأت نداشت به اصل و نسبش بپردازد.

 

خیلی وقت بود که خانهنشین بود و سالی ماهی میشد تا چه اتفاق مهمی بیفتد که حاجی پایش را از در خانه بیرون بگذارد. ختم دوست همپالکی و همدندانی باشد، روضه خوانی عاشورای دوست و همسایه دیوار به دیوارش جلیلالسطان یا این جور مواقع باشد که حاجی را ممکن بود از خانه بیرون بکشد. اما حالا دیگر این جور جاها هم نمیرفت.

 

او دیگر مردم زمان خودش و حتی همسایههای دیوار به دیوارش را هم نمیشناخت. خانه دور و ورش هر یک چند دست کشته بودند و جاهائی که اولش خانه بود، حالا دکان و مغازه و خیابان شده بود، یا ساختمانهای تازه و عجیب و غریب توشان بالا رفته بود که همه آنها چراغ مهتابی داشتند و رادیو توشان غارغار میکرد. و او از همهشان دلخور بود و با کينهی ریشه داری به آنها نگاه میکرد.

 

هفت پسر داشت که هر کدامشان یکی دو سه تا زن و بچههای قد و نیم قد داشتند. پسرها سالی یک بار، آن هم نوروز و بنا به سنّت دیرین و با اکراه به خانه پدر میرفتند و آن روز خانه حاجی از پسر و نوه و نتیجه و عروس چنان شلوق میشد که حاجی سرسام میشد. آن روز بود که همه دست حاجی را ماچ میکردند و او با اجبار به بزرگها، یک اشرفی و به کوچکها شاهی سفید میداد، که بچههای حاجی میگفتند این عیدی برای مایه کیسه خوب است که حاجی ناخن خشک بود و غیر از این عیدی سالی یک روز و یک اشرفی، نم پس نمیداد.

 

عین همین امسال بود و حاجی تو باغ؛ لب همین استخر و رو همین تخت چوبی میان پوستین خز خود نشسته بود غلیان میکشید و بچهها تو باغ ولو بودند و شکوفهها را تاراج میکردند که یک پسر هشت نه ساله یک کشتی کاغذی درست کرده بود و آن را رو استخر ول داده بود. حاجی هر چه نگاه کرد او رانشناخت و آخرش ناچار از خان ناظر که دست به سینه حضور داشت پرسیده بود. «این پسره کیه؟» و خان ناظر گفته بود: «قربان پسر آقا تقی اقاس از دختر مش علی اکبر رزّاز» و آقا تقی اقا پسر دومی حاجی بود که چندتا زن داشت و حاجی بیش از بچههای دیگرش باش کارد و خون بود. و اخم تو چهره حاجی دویده بود و به پسرک ماهرخ رفته بود و به خان ناظر دستور داده بود که از سر استخر دورش کند.

 

حاجی با تنها زنش حاجیه خانم و گروهی نوکر و کلفت تو این باغ دراندشت، زیر بار خفه انبوه درختان کهن زندگی میکردند. اما زن و شوهر با هم کارد و پنیر بودند و سال تا سال همدیگر را نمیدیدند. حاجیه خانم اینطرف باغ زندگی میکرد و حاجی آن طرف باغ. سالها بود که حاجیه زمین گیر بود و از جاش نمیتوانست تکان بخورد.

 

پس از پنجاه سال زناشوئی و راه انداختن آن همه تخم و تَرِکه، زن و شوهر چشم دیدن همدیگر را نداشتند و سایه هم را با تیر میزدند. ورد زبان حاجیه نفرین و نِک و نال به جان حاجی بود. نه گاهی با هم روبرو میشدند و نه پیغام و پسغامی بهم میفرستادند. بچهها هم برای خودشان هر یک خانه و زندگی جدا داشتند و همه از هم بدشان میآمد. برای همین اخلاقهای عجیب و غریبش همسایهها اسمش را «حاج دیوونه» گذاشته بودند و این حرف بگوش خودش هم رسیده بود و آن را از چشم زنش حاجیه خانم میدید و میدانست که او این حرفها را تو دهن مردم انداخته.

 

خان ناظر هم با هوش خداداد و سیاستی که به مرور زمان و به تجربه آموخته بود، خانه را طوری اداره میکرد که لازم نمیشد این زن و شوهر بهم کاری داشته باشند و خانه را آنچنان میچرخاند که هر دو ازش راضی بودند و او خودش هم در این شکراب کهنهای که میان آنها بود، حواسش جمع بود و از آب گلآلود ماهیهای درشت میگرفت و با این که به ریخت ظاهرش نمیآمد، حسابی بارش را بسته و پول و پله خوبی بهم زده بود.

 

مقبره نوساز حاج معتمد در گوشه دور افتاده صحن، تو آفتاب زرد و نازک بعدازظهر پائیز آبتنی میکرد و گلآقا حالا داشت جلو خان آن را جارو میکرد و برگ های کُنجله شده چنار بیشماری که رو زمین بخش و پرا بود پر در میآورد و مقبره را برای بازدید حاجی که قرار بود بیابد و آن را تماشا کند شسته و رفته میکرد.

 

خیلی وقت بود دولا دولا جارو می

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در جمعه 17 تير 1390برچسب:, توسط اهورا | لينك ثابت |

» عناوين آخرين مطالب ارسالي
سال نو مبارک
فراخوان نوزدهمین جشنواره‌ی بین‌المللی تئاتر کودک و نوجوان
فراخوان اولین جشنواره تئاتر تک رضوی منتشر شد
فراخوان سوگواره تئاتر خیابانی ”واقعه”
فراخوان بخش تئاتر دومین یادواره هنری تجلی بصیرت سال 1391
تاریخ برگزاری جشنواره تئاتر شهر اعلام شد
بیوگرافی فرهاد اصلانی
جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی به "جدايي"رسید + اخبار مربوطه
فراخوان عضو گیری
مرد اول بازیگری ایران استعفا کرد
نامزدهاي بهترين بازيگران كمدي سال
تعامل خوب موسیقدانان با حوزه هنری منجر به تولید آثار معتبر شده است
جستاری درباره ارتباط تئاتر و مدرنیته
گفت‌و‌گو با ”مسعود رایگان” کارگردان نمایش ”شرق شرق است”
اختتامیه سی امین جشنواره فیلم فجر ، در شب بیست و سوم بهمن با معرفی برگزیدگانش برگزار شد.
فیلم اکران‌نشده مرحوم خسرو شکیبایی
اعلام برگزیدگان جشنواره تئاترفجر
اعلام برگزیدگان بخش نمایش های خیابانی، رادیو تئاتر، مسابقه عکس تئاتر و مسابقه تئاتر جشنواره تئاتر فج
نگاهی به نمایش ”در جست و جوی تاریخ تولد و انقراض ماموت‌ها” به کارگردانی ”علی راضی” از فرانسه
نگاهی به حواشی ششمین روز از سی امین جشنواره بین المللی تئاتر فجر